کتابخونه ای که می رفتم زیر زمین بود و بخاطر بارون شدید و پرآب شدنش تعطیل شد و خالیش کردن
حالم به شدت بد شد
یه مدت طولانی بود تهوع و ضعف داشتم . وقتی که دیدم دیگه نمی تونم تحمل کنم با یه حال خیلی بدی رفتم دکتر که قرص ضد استرس و آرامبخش داد هر چند خودم حس نمی کردم استرس دارم یا شاید نمی خواستم قبول کنم یا این که به خودم تلقین می کردم که ندارم
همون روز که رفتم دکتر آنفولانزا هم گرفتم
در کل داغون شدم
از نظر روحی هم دوباره یه آدم ناامید و افسرده شدم
حس می کنم هیچ راهی نیست
هیچ دریچه ای نیست
هیچ نوری
قبل از همه اینا ها هم با مامان چند بار دعوام شد به این نتیجه رسیدم که هیچ جایی توی این خونه ندارم
درباره این سایت